موضوع: "داستان"

خدایی باشید و عاشق....

استادی پرسید:

چرا وقتی عصبانی هستیم داد میزنیم ؟

یڪی ازدانشجویان گفت : چون درآن لحظه خونسردیمان را از دست می دهیم

استاد گفت :این درست ؛اما چراباوجودی ڪه طرف مقابل ڪنارمان است داد می زنیم ؟

بعد از بحث های فراوان سرانجام استاد چنین توضیح داد : هنگامی ڪه دونفراز یڪدیگر عصبانی هستند قلبهایشان از یکدیگرفاصله می گیردوبرای جبران این فاصله مجبورند داد بزنند، هرچه عصبانیت بیشتر،فاصله بیشتر و آنها باید صدایشان را بلندتر ڪنند،

سپس استاد پرسید : هنگامی ڪه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقی می افتد؟

آنها به آرامی با هم صحبت می ڪنند،چرا؟

چون قلب هایشان خیلی به هم نزدیک است و هنگامی که عشق شان به یڪدیگر بیشتر شد حتی حرف معمولی هم باهم نمی زنند و فقط در گوش هم نجوا میڪنند و عشق شان همچنان بیشتر می شود سرانجام حتی نجوا هم نمی ڪنند و فقط یڪدیگر را نگاه می ڪنند

این همان عشق خداست به انسان ڪه خدا حرف نمی زند اما همیشه صدایش رادر همه وجودت حس میڪنی

اینجاست ڪه بین انسان وخدا هیچ فاصله ای نیست و می توانی در اوج همه شلوغی ها بدون اینڪه لب به سخن بازڪنی با او حرف بزنی

خدایی باشید و عاشق….

تو با همه مردها فرق داری...

 وقتی با همـ میخواستیمـ بریمـ بیرون مقنعه مو پوشیدمـ ،چادرمو گذاشتمـ سرمـ ،گفتم آماده امـ ،
اومدی جلو ، مقنعه مو اوردی جلوتر ، بهمـ گفتی میشه رو بگیری ؟
دلمـ میخواد خوشگلیهاتــ فقط برا خودمـ باشه

اونجا بود که فهمیدمـ تو با همــه مردهــا فــرق داری

 وقتی اون روز تو باغ همه ی خانومها رو جو گرفته بود و جلوی همه قهقهه می زدن
وشوهراشون همـ بی خیال نشسته بودن و تماشا می کردن ، وقتی منو همـ به جمعشون
دعوت کردن ؛ آرومـ تو گوشمـ گفتی : ” مواظب وقار و متانتتـ باش عزیزمـ “

اونجا بود که فهمیدمـ تو با همــه مردهــا فــرق داری

 وقتی رفته بودیمـ دریا ، مردای دیگه رو که میدیدمـ دیدمـ از هرفرصتی دارن استفاده میکنن تا
خانومایی که با وضع آنچنایی اونجا ایستاده ن رو دید بزنن ، وقتی به تو دقتـ کردمـ دیدمـ فقط
چشاتــ سمتــ منه ؛ خیلی خوشم اومد

اونجا بود که فهمیدمـ تو با همــه مردهــا فــرق داری

 وقتی اون روز تو مجلس عروسی یهو همه رو جو گرفتـ و زن و مرد قاطی شدن و مردهای
دیگه با چه لذتی به تماشا نشسته بودن تو مثل برق گرفته ها از جا پریدی و زدی بیرون .
پشتـ سرتـ اومدمـ ، گفتی : ” متشکرمـ که اونجا نموندی “

اونجا بود که فهمیدمـ تو با همــه مردهــا فــرق داری

 وقتی درعین حال که منو به فعالیتــ اجتماعی و درس خوندن و فعالیتـ در دانشگاه تشویق
میکردی ؛ هرازچندگاهی یاد آوری می کردی که : “غرور زن در مقابل مردان غریبه بجا و خوبه”

اونجا بود که فهمیدمـ تو با همــه مردهــا فــرق داری

 وقتی اون روز آقای همسایمون اومده بود دمـ در ، چادر سر کردمـ و رفتمـ قبض ها رو ازش گرفتمـ
برگشتمـ دیدمـ با لبخند بهمـ خیره شدی .
گفتی : “خوشم اومد چه مردونه برخورد کردی ، بدون عشوه و طنازی “

اونجا بود که فهمیدمـ تو با همــه مردهــا فــرق داری

وقتی خانمهاازمشکوکـ شدنشون نسبتـ به همسراشون بعدازرفتنشون ازخونه میگفتندومن
مطمئن بودمـ که پدرِبچه هامـ ، الان یه گوشه ی دنج پیداکرده وباخودش وخداش خلوتـ کرده

اونجا بود که فهمیدمـ تو با همــه مردهــا فــرق داری

 وقتی عروسی دخترخالمـ بود چون میدونستی تو عروسی موسیقی و چیزای حرامه ؛ بهمـ گفتی
خانومی نرو عروسی ، به جاش منو بردی گلزار شهدا ، بهمـ گفتی چرا به خاطر بقیه آخرتـ
خودمونو خرابـ کنیمـ ؟ خودمو خودتو عشقه خانومـ ؛ بیخیال حرفـ مردمـ

اونجا بود که فهمیدمـ تو با همــه مردهــا فــرق داری

 

داستان_زیبای_مداد_و_پاک کن

مداد : متاسفم
پاك کن : چرا ؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی

مداد : متاسفم چون به خاطر من اذیت می شوی هر وقت که من اشتباه می کنم ، تو همیشه آماده ای آن را پاک کنی.

ولی وقتی اشتباهاتم را پاک می کنی بخشی از وجودت را از دست می دهی و هر بار کوچک و کوچکتر می شوی .

پاك کن : اما برای من مهم نیست !

من ساخته شده ام تاهر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که می دانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت .

من رضایت دارم !پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار..

گفتگو بین مداد و پاك کن برایم الهام بخش بود.

والدین ، همچو پاك کن و فرزندان مانند مداد هستند.

آنها همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک می کنند.

اگر چه فرزندان جایگزین (همسر ) می یابند ولی والدین از آنچه برای فرزندانشان کرده اند شادمانند.

در تمام طول زندگيم مداد بوده ام و والدین من مانند پاك کن ، هر روز کوچک و کوچکتر می شوند.

اين مرا پر از درد می کند چون می دانم که یک روز انها من را ترک خواهند کرد و خرده های پاك کن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم…

نتیجه خواندن نماز در اول وقت

مادر شهیدان مهدی و مجید زین الدین می گوید : دو نفر از علما پس از شهادت بچه ها رفتند خانه خدا و قرار گذاشتند هرکدام برای مهدی و مجید طوافی انجام دهند

کسی که به نام آقا مهدی طواف را شروع می کند ، بعد از اتمام می آید و می نشیند ، یک لحظه خستگی رفع کند ، تکیه داده بود و خانه خدا را تماشا می کرد. در عالم خواب و بیداری می بیند آقا مهدی روبروی خانه ایستاده ، لباس احرام به تن ، خیلی زیبا  ،عده ای هم به دنبالش بودند

می گوید : آقا مهدی شا که شهید شده بودین چگونه آمدین اینجا

گفته بود : به خاطر آن نمازهای اول وقت که خوانده ام در اینجا  فرماندهی این ها را به من واگذار کرده اند

دیداری آشنا شماره 29

پیامبری در همین نزدیکی است ...

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمیتوانی این کار را انجام بدهی.مورچه گفت: تمام سعی ام را میکنم.. حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد

تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست

1 3